سید سامیار جیگرطلاسید سامیار جیگرطلا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

وقتی اومدی بااومدنت دنیا برام یه رنگ دیگه شد

اولین بار که تو وجودم حست کردم

اولین بار که فهمیدم باردارم دقیقا روز تولدم بود ٤/١٢/١٣٨٨ واون لحظه اولین بار بود که واقعا تو وجودم با تمام احساس حست کردم و از خدای بزرگ خواستم که این حس زیبا هیچوقت ازم نگیره وبه زندگیم رنگ تازه ای دادی خیلی دوست دارم واز خدای خوبم سپاسگذارم ببخشید من برات یه سال دیر تر وبلاگ ساختم ولی امیدوارم که این هدیه کوچولو از خاطرات مامانو قبول کنی  منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم منتظر لحظه ی مقدسی  هستم که تو را در آغوش بگیرم واز سر شوق بوسه ای جانانه به تو نثار کنم واز عشق تو واز داشتن تو اشک شوق بریزم   ...
23 خرداد 1391

بهونه زندگیم

وای خیلی عذاب وجدان دارم خیلی ناراحتم یه چند وقتیه که خیلی اعصابم خرده تحمل بازیهای کودکانه تورو ندارم ،تو که عزیزترین وبهترین کس برام تو این دنیا هستی ،من باهات بد اخلاقی کردم وتورو از خودم رنجوندم جدیدا خیلی ناراحتم خیلی غمگینم فکر کنم بخاطر دوری از خانواده باشه و تنهایی که از صبح تا شب با منو توست تو دوست داری من تو رو بقول خودت ددر ببرم توپا بازی کنی ولی مامان بی حوصله ات یه موقع میبره یه موقع ها نه بذار همرو بندازم تقصیر تنهاییبابایی هم صبحهای زود که ما خوابیم میره سرکار شبا دیر میاد خونه خسته و کوفته تو از سرو کولش بالا میری ودوست داری سه تایی با هم توپ بازی کنیم کوچولوی نازم تو با اون بازیهاو شکلکهای کودکانه ات...
23 خرداد 1391

سرماخوردگیت تو سال جدید

دیروز به اتفاق مامانی زهرا ومامانای نی نی سایتی رفتیم پارک آبو آتش اونجا یه فواره هایی بود که بچه ها میرفتن وسطش آب بازی میکردن تو هم که عاشق آب پریدی وسط فواره ها موش آب کشیده شدی منم که دنبالت دویدم خودمم خیس خالی شدم ولی حسابی بهت خوش گدشت فردا شم جفتمون سرما خوردیمو رفتیم دکتر کلی شربتو دارو بهمون داد از سمت راست سروش که موش آب کشیده شده بعدش خودت که دستت تو دستمه تا دوباره نپری تو آبا  بعد نیکا که نازمدته وخیلی خانم بود و اصلا از جاش تکون نخورد و بارین فندقی که اونم آتیشپاره ایه برا خودش   ...
20 خرداد 1391

مامان گفتی

امروز بالاخره بهم گفتی مامان البته مامان میگفتی ولی به جای میم واو بکار میبردی میگفتی واوا ولی در کل اسممو صدا میزنی میگی بتاب یعنی مهتاب جدیدا خیلی بهم وابسته تر شدی خیلی مهربونتر شدی کمتر لجبازی میکنی خیلی بوسم میکنی عاشقانه دوستت دارم ...
29 فروردين 1391

حس خوب

از شیطنتات که جدیدا وارد 18 ماهگی شدی هر چی بگم کم گفتم ولی همش برای من لذت بخشه وهمه کارهاتو دوست دارم مو به مو تو خاطراتم ثبت میکنم چون مفهوم زندگی رو تو بهم دادی امروز با بابا داشتیم اسباب اثاثیه هارو جمع جور میکردیم که دیگه جمعه راهی اراک بشیم ولی فضولی شما گل کرده بودو همش داشتی خرابکاری میکردی یا من دعوات میکردم یا بابا بخاطر همین بابا بردت خونه مامان عزت پیش عمه نازی تا زودتر به کارامون برسی بعد یک ساعت حس کردم خیلی دلم برات تنگ شده وشدیدا بهت نیاز دارم چون تاحالا ازم دور نبودی به بابا گفتم برو سامیو بیار گفت هنوز زوده جالب اینجاست که یه دفعه مامانی زنگ زد گفت سامیار همش میره جلو در میگه بتاب یعنی مهتابو میخوام ای قربونت برم که تو ه...
28 فروردين 1391

واکسن

آخ جون امروز بالاخره با هر ترس و لرزی بود به همراه مامانی زهرا رفتیم مرکز بهداشت واکسن هجده ماهگیتو زدیم و بعدش رفتیم خونه مامانی زهرا اونقدر داییا سرگرمرت کردن که درد واکسنو از یاد بردی شبم رفتیم خونه بردیااینا اونجا هم کلی بازیو دعوا کردی که تو راه برگشت خوابت برد وتا الانم خدارو شکر تب نداشتی وخداکنه تا فردا هینجور باشی چون میخوام اسبابامو جمع کنم خیلی وقت ندارم ودست تنهام تا بابا شهریا از سر کار بیاد میشه شب باید خودم خرد خرد جمع کنم و تو هم پسر خوبی باشی هههههههه که نیستی و همچنان بهکنجکاویات ادامه میدی و مامانو عصبانی میکنی البته عصبانیتم فقط بخاطر سلامتیو ایمنی خودته چون تو این سن خیلی وحشتناک میدوی و با همه چیز برخورد میکنی من مثل چش...
27 فروردين 1391