حس خوب
از شیطنتات که جدیدا وارد 18 ماهگی شدی هر چی بگم کم گفتم ولی همش برای من لذت بخشه وهمه کارهاتو دوست دارم مو به مو تو خاطراتم ثبت میکنم چون مفهوم زندگی رو تو بهم دادی امروز با بابا داشتیم اسباب اثاثیه هارو جمع جور میکردیم که دیگه جمعه راهی اراک بشیم ولی فضولی شما گل کرده بودو همش داشتی خرابکاری میکردی یا من دعوات میکردم یا بابا بخاطر همین بابا بردت خونه مامان عزت پیش عمه نازی تا زودتر به کارامون برسی بعد یک ساعت حس کردم خیلی دلم برات تنگ شده وشدیدا بهت نیاز دارم چون تاحالا ازم دور نبودی به بابا گفتم برو سامیو بیار گفت هنوز زوده
جالب اینجاست که یه دفعه مامانی زنگ زد گفت سامیار همش میره جلو در میگه بتاب یعنی مهتابو میخوام ای قربونت برم که تو هم دلت برای مامان تنگ شده بود تا اومدی یه دل سیر غذا خوردی وشلوغ کردی بعدش تو بغلم لالا کردی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی