خاطره
دیشب از اراک حرکت کردیم به سمت تهران حالا میگی چرا اراک بابا کارش ماموریت خورده به شهر اراک و ما هم باهاش همراهیم دیشب داشت بارون میومد و تو یه دفعه گفتی اموم اموم من فکر کرده میگی عموتو صدامیزنی دیدم اصرار داری که شیشه ماشینو بدم پایین و منم اینکارو کرده اون دستا کپل کوچولوتو از شیشه دادی بیرون گفتی اموم اموم یه دفعه گفتم آهان فهمیده میگی حموم
ای جان قربون اون عقل کوچولوت بشم نابغه ی من که قطره های بارونو به حموم تشبیه کردی
در ضمن عاشق حمومی دوست داری هرروز آبتنی کنی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی