دوران خوش کودکی
تو شش ماهگی کاملا غلت میزدی ورفتی تو ماه هفتم یواش یواش داشتی سعی میکردی که خودتو هل بدی جلو وچهاردست وپا بری وموفقم شدی خیلی این حرکاتت خوشگل بود وااااای وقتی به چهاردست وپا رفتن افتادی دیگه حریفت نبودیم دست میگرفتی به همه چیزو میکشیدی یا میانداختی تو سر خودت کم کم دست میگرفتی به میزو مبل و می ایستادی ایستادنو که یه هفته تمرین کردی با کمک مبل و میز راه رفتنو تمرین میکردی وبدون کمک ولو میشدی چقدر تا راه بیافتی با سرو صورت نقش زمین میشدی که تو اونجور مواقع انگاری خودمون افتادیم خیلی وحشت میکردیم تا اینکه بعد از چهار ماه تلاش و جهار دستو پا رفتن قدمهاتو برداشتی وتو ١١ ماهگی راه افتادی که راه افتادن همانا و فضولی کردنای تو هم همانا البته از چهار دست و پا رفتنت دیگه ما کمپلت خونرو کرده بودیم عین مسجد وهمه چیزو جمع کرده بودیم ولی کابینتا از دست تو عاصی بودن چون روزی هزار بار خالیشون میکردی من سر جاش میچیدم الهی دورت بگردم که عاشق اون لحظه هاتم
بالاخره آقا سامیار ما راه افتاد ولی دندون هنوز خبری نبود
تو ده ماهگی جیغ جیغ کردنات شروع شد تا الان که ١٦ماهته هنوز با جیغ و گریه به هدفت میرسی
اینجا امامزاده صالحه بامامان زهرا رفته بودیم تو دنبال کبوترها میکردی کلی هم برای خودت با گندمایی که اونجا ریخته بود حال کردی
اینجا هم دایی مجید بقلت کرده خیلی شبیه هم هستید مگه نه؟؟؟
وای چقدر این روزهای خوب خوب کوچولوییت زود میگذره قدر این لحظه هاتو بدون حیف که دنیای بدون کلکه بدون توقعه خیلی قشنگه خوش بحالت
تولدت مبارک
تولد یکسالگیت خیلی خیلی مبارک
امیدوارم همیشه سالمو موفق باشی
هیچ وقت تو زندگیت ای کاش نباشه
تولدتو تو خونه خودمون نگرفتیم مجبور شدیم خونه مامانی بابایی{بابا شهریار}بگیریم و کل مهمونامونم عموها و عمه هات بودن البته جای عمه زهرا و عمو سیامک و هانا جونی خیلی خالی بود چون اونا خارج از کشور زندگی میکنن ولی یه کادو خوب بهت دادن و البته همه عموهاتو عمه هات دستشون درد نکنه
حالا با خودت میگی چرا داییهام نبودن چون میخواستم یه تولد دیگه باونا خونشون بگیریم ولی بابا محمد مریض شد و رفت بیمارستان واینطوری بود که نشد همه با هم باشیم
اشکال نداره مهم اینه که تولد یکسالگیتو برات گرفتم
بازهم
میگم
عزیزترنم
بهترینم تولدت مبارررررررررررررررک